(دو راهی ) بر جاده های پر پیچ و خم لحظه ها قدم بر میدارمهمدمم شتاب ثانیه هاستراست و دروغ معمای زندگیپوچی آینه و گرداب سکوتراه هر دو راهی را به دو راهی دیگری میراندشب ثانیه ها را ساعت میشمارد و روز حرفی برای گفتن نداردجنون دست از تعقیبم نمیکشددر اولین دیدار با او بوی نامفهوم مرگ را چشیدمشاید حرفی برای گفتن دارد؟شاید این منم که به دنبال اویم؟کیست که بداند مرگ چیست؟زندگی چیست؟جنون؟ازیک سو گذشت زمان و تباهی گذشتهاز آن سو دو راهی های پیچیدهو از سوی دیگر هزاران هزار سوال بی جوابمغزم را فلج میکنددیگر توان فکر کردن ندارمروح خسته،ذهن خسته و جسم خستهعابران را متحیر میکنداز آینه میپرسمچرا ناامیدی؟امید برای چه ؟زندگی رسم خوش آیندی است؟؟تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،درها عبور غمناك مرا مي جستند.و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همهتپش هايم.من از برگريز سرد ستاره ها گذشته امتا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.دستم را به سراسر شب كشيدم ،زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.خوشه فضا را فشردم،قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.و سرانجامدر آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم. ميان ما سرگرداني بيابان هاست.بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست
ارسال یک نظر
۲ نظر:
(دو راهی )
بر جاده های پر پیچ و خم لحظه ها قدم بر میدارم
همدمم شتاب ثانیه هاست
راست و دروغ معمای زندگی
پوچی آینه و گرداب سکوت
راه هر دو راهی را به دو راهی دیگری میراند
شب ثانیه ها را ساعت میشمارد و روز حرفی برای گفتن ندارد
جنون دست از تعقیبم نمیکشد
در اولین دیدار با او بوی نامفهوم مرگ را چشیدم
شاید حرفی برای گفتن دارد؟
شاید این منم که به دنبال اویم؟
کیست که بداند مرگ چیست؟
زندگی چیست؟
جنون؟
ازیک سو گذشت زمان و تباهی گذشته
از آن سو دو راهی های پیچیده
و از سوی دیگر هزاران هزار سوال بی جواب
مغزم را فلج میکند
دیگر توان فکر کردن ندارم
روح خسته،ذهن خسته و جسم خسته
عابران را متحیر میکند
از آینه میپرسم
چرا ناامیدی؟
امید برای چه ؟
زندگی رسم خوش آیندی است؟؟
تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.
تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.
من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.
و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همه
تپش هايم.
من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم ،
زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشه فضا را فشردم،
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.
ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.
ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست
ارسال یک نظر