۱۳۸۷ فروردین ۱۱, یکشنبه


اين روزها شديدا گرفتارم گرفتار كاري كه خيلي وقته ميخوام

انجامش بدم اما نشده حالا احساس مي كنم

ديگه وقتشه اميدوارم كه موفق بشم اما حتي اگر هم موفق نشم

خوشحالم كه تلاشمو كردم من باستانشناسم پس هيچوقت نا اميد

نمي شم از كشف حقيقتها حتي اگر تلخ باشه....

۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

روزانه






بهار از راه رسيده حس خوبي دارم عين يك تولد دوباره
ادم دلش مي خواد فارغ از همه چيز لم بده رو مبل
و كتاب بخونه و فيلم ببينه
شايد اين يك حس موقتي باشه اما همينم خوبه
خوبه كه بتوني افتاب و هر روزببيني
دارم يك داستان مي نويسم هميشه داستانامو واسه خودم نگه داشتم
اما حالا مي خوام بعضي هاشو بزام اينجا خوندنشم بد نيست
اين يك تيكه از داستانمه....
.........

يك بار بهت گفتم هوامو داشته باش يادته؟
اما حواست پي خودت نبود نمي دونستي كه من دارم از چي حرف مي زنم
وقتي مي گم هوامو داشته باش يعني چشمتو از روم بر ندار
اخه مي دوني كه كه چشات چقدر واسم مهمه اره از چشات مي گم كه
با دروغاش هميشه فريبم دادن اما من هميشه دوسشون داشتم اونقدر كه تو
عمقشون دروغات واسم عين راستي بود
يادته بهت گفتم اخه منو با چشات داري كجا مي كشوني؟ خنديدي
گفتي بيا كاريت نباشه
منم هي اومدم اومدم تا رسيدم ته تهش اما تو چشاتو دزديدي
هي نگات كردم هي گره انداختم وسط پيشونيم
همون گره كه هميشه مي گفتي جذابترم ميكنه
اما تو ديگه حواست پي خودت نبود ..........

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

عيدانه


سال جديد از راه رسيد و من هنوز در فكر سالهاي واپسينم

اي كاش با امدن سال جديد مي شد ادم همه

خاطرات غمها و گذشته ها رو هم توي سال قبلي جا بگذاره

هر ادمي مي تونه بهترين باشه به شرطي كه يادش باشه

زندگي كو تاهتر از اونيه كه ادم بخواد به كسي بدي كنه

و حسد بورزه

اميدوارم امسال سال خوبي اول براي همه اطرافيانم باشه

و بعد براي خودم...

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

‏‎ و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

‏‎ و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، ‏‎

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی‎.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد

‏‎بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی‎. ‎

برایت همچنین آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار، ‏‎ برخی نادوست، و برخی دوستدار

‎ که دستکم یکی در میانشان‎ بی‌تردید مورد اعتمادت باشد‎.‎

و چون زندگی بدین گونه است، ‏‎ برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

‏‎نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

‏‎ تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،

‏‎ تا که زیاده به خودت غرّه نشوی و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی‎ نه خیلی غیرضروری،

‏‎ تا در لحظات سخت‎ وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

‏‎ همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

‎ نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند‎ چون این کارِ ساده‌ای است،

‏‎بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند‎

و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی‎.

و امیدوارم اگر جوان هستی‎ خیلی به تعجیل، رسیده نشوی‎

و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی‎ و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی‎

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد‏‎

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند‎

.‎ امیدوارم سگی را نوازش کنی‎ به پرنده‌ای دانه بدهی،

و به آواز یک سَهره گوش کنی‎ وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد‏‎.

چرا که به این طریق‎ احساس زیبائی خواهی یافت،

به رایگان‎.‎ امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی‎ هرچند خُرد بوده باشد‎

و با روئیدنش همراه شوی‎ تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.‎

‎ بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی‎ زیرا در عمل به آن نیازمندی‎

و برای اینکه سالی یک بار‎ پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است‎»

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است‏‎!‎

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

‎و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی‎ که اگر فردا خسته باشید،

یا پس‌فردا شادمان‎ باز هم از عشق حرف برانید

تا از نو بیاغازید‎اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد‎
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم‎...‎
هر كه هستي
اميدوارم خوشبخت باشي....

۱۳۸۶ اسفند ۲۷, دوشنبه

سكوت




دلتنگ تر از اين و دورتر از اين با تو نبودم
چه خوب که دوست منى
چرا نم ِ چهره ات به من نزديک است ؟
چرا فکرى براى صداى شعرت نمى کنى ؟
من رفيقى دارم بزرگ
خيابانى است پردرخت
که با هر سياستى ، نامش عوض نمى شود
............
اين روزها دلتنگي ها اين روزها تنهايي
همه چيز به پايان مي رسد
و من چه زود تباه مي شوم......
زخم تنهاي تنم تنها بود....

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

يادبود

مجال بيرحمانه اندك بود و واقعه سخت نا منتظر
از بهار حظ تما شايي نچشيديم كه قفس باغ را پژمرد

امروز پنجشنبه اخر ساله
پنجشنبه اي كه ادمو ياد تو مي ندازه ياد نبودنت
ياد اينكه چه زود از پيش ما رفتي تويي كه واسه
خودت كوهي شده بودي تكيه گاه بودي

مي دونم كه الان توي اغوش پرمهر پروردگاري
اما نبودنت اينجا پيش ما سخته ياد روزاي خوب باهم بودنمون
از وقتي كه رفتي همه چيز شده خاطره
ديگه هيچوقت اون روزاي خوب بچه گيمون تكرار نميشه
دلم خيلي واست تنگه
واسه همه مهربونيات اي كاش به اين زودي
نرفته بودي با رفتنت معناي همه چيزو عوض كردي
امروز مي يام پيشت خيلي حرف نگفته هست
تا ابد هيچ روزي وجود نداره كه ياد تو از خاطر بره

دلتنگي

به قول سيد توي فيلم گوزنها وقتي گريه ام مي گيره تازه مي فهمم
هنوز زنده ام هنوز نفس مي كشم.....
امروز هوا حسابي ابريه و حسابي دلگير از اون هواها كه ادمو
ياد تمام غصه هاش
مي ندازه بدترين دردي كه ادم مي تونه تجربه كنه درده اينكه
نتوني حرف بزني به هيچكي ......
دلتنگي هاي ادمي را باد ترانه اي مي سازد
وروياهايش را اسمان پر ستاره ناديده مي گيرد .......

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

شبانه

رود
قصيده بامدادي را
در دلتاي شب
مكرر مي كند
و روز
از اخرين نفس شب پر انتظار
اغاز مي شود
و اينك سپيده دمي كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بي رنگ مي كند
تا مرغكان بومي رنگ را
در بوته هاي قالي از سكوت خواب بر انگيزد
پنداري افتابي است
كه به اشتي
در خون من طالع مي شود
......
زيباترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را اشكار كن
و هراس مدار از ان كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهودگي نيست
حتي بگذار افتاب نيز بر نيايد
به خاطر فرداي ما اگر
بر ماش منتي است
چرا كه عشق
خود فرداست
خود هميشه است
بيشترين عشق جهان را به سوي تو مياورم
از معبر فريادها و حماسه ها
چرا كه هيچ چيز در كنار
من
از تو عظيم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه يي
ظريف و كوچك و عاشق است
اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيت خود غره اي
به خاطر عشقت
اي صبور اي پرستار
اي مومن
پيروزي تو ميوه حقيقت توست
........
اي زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن توست


من عاشق اين شعرم گاهي كه دلم مي گيره با خودم زمزمش مي كنم و هر بار
از بار قبل بيشتر متعجب مي شم كه يك مرد
چطور مي تونه يك همچين دركي نسبت به زن داشته باشه
و بدونه كه تمام پيروزي يك زن در همون حقيقتيه كه
در وجودش نهفته است.

۱۳۸۶ اسفند ۱۵, چهارشنبه

روزانه

امروز يك روز كاملا تابستونيه يعني خداحافظ زمستون
توي شهر من بيشتر سال تابستونه و جالب اينجاست كه من عين
جونوراي خونسرد مي مونم كه با كوچكترين تغير دماي محيط منم سيستمم
عوض مي شه اما خيلي زوده كه سرما داره تمام ميشه حيف.....
امروز داشتم فكر مي كردم با گذشت زمان چقدر همه چيز عوض مي شه
ادما علايقشون و حتا اعتقاداتشون يادمه چند ساله پيش معناي عيد چقدر
متفاوت تر از نگاه و حس امروزم بود اينروزا انگار هيچي سر جاش نيست
خيلي چيزا كه قبلا برام مهم بودن حالا ديگه نيستن و جاشونو با چيزاي ديگه
عوض كردن ما ادما هيچوقتم نمي فهميم چي خوب بود واسمون و چي بد
سعي خودمونم مي كنيم كه با همه چيز كنار بيايم حداقل سعي من اينه
نمي خوام روزگارو از اين چيزي كه هست واسه خودم سختر كنم
خوشبختانه خدا يك چيزي تو وجود ما ادما گذاشته به اسم اميد
كه هميشه بهمون ميگه نگران نباش فردا حتما بهتر از امروزه
شاملو مي گه....
من نمي خواهم باشم تنها نوحه خواني گريان .........

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

جدال با خاموشي

مي نويسم پس هستم
بالاخره وبلاگو بعد عمري راه انداختم و به يكي از خواسته هاي ديرينه ام
جامعه عمل پوشوندم
هميشه فكر كردم چقدر خوبه ادم يك جايي رو داشته باشه كه بتونه
بگه بنويسه و مال خودش باشه اسم وبلاگم بر گرفته از يكي از شعراي
شاملوي عزيزم هست كه عاشقانه دوسش دارم