۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

شبانه

رود
قصيده بامدادي را
در دلتاي شب
مكرر مي كند
و روز
از اخرين نفس شب پر انتظار
اغاز مي شود
و اينك سپيده دمي كه شعله چراغ مرا
در طاقچه بي رنگ مي كند
تا مرغكان بومي رنگ را
در بوته هاي قالي از سكوت خواب بر انگيزد
پنداري افتابي است
كه به اشتي
در خون من طالع مي شود
......
زيباترين حرفت را بگو
شكنجه پنهان سكوتت را اشكار كن
و هراس مدار از ان كه بگويند
ترانه بيهودگي نيست
چرا كه عشق
حرفي بيهودگي نيست
حتي بگذار افتاب نيز بر نيايد
به خاطر فرداي ما اگر
بر ماش منتي است
چرا كه عشق
خود فرداست
خود هميشه است
بيشترين عشق جهان را به سوي تو مياورم
از معبر فريادها و حماسه ها
چرا كه هيچ چيز در كنار
من
از تو عظيم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه يي
ظريف و كوچك و عاشق است
اي معشوقي كه سرشار از زنانگي هستي
و به جنسيت خود غره اي
به خاطر عشقت
اي صبور اي پرستار
اي مومن
پيروزي تو ميوه حقيقت توست
........
اي زني كه صبحانه خورشيد در پيراهن توست


من عاشق اين شعرم گاهي كه دلم مي گيره با خودم زمزمش مي كنم و هر بار
از بار قبل بيشتر متعجب مي شم كه يك مرد
چطور مي تونه يك همچين دركي نسبت به زن داشته باشه
و بدونه كه تمام پيروزي يك زن در همون حقيقتيه كه
در وجودش نهفته است.

هیچ نظری موجود نیست: