۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

روزانه






بهار از راه رسيده حس خوبي دارم عين يك تولد دوباره
ادم دلش مي خواد فارغ از همه چيز لم بده رو مبل
و كتاب بخونه و فيلم ببينه
شايد اين يك حس موقتي باشه اما همينم خوبه
خوبه كه بتوني افتاب و هر روزببيني
دارم يك داستان مي نويسم هميشه داستانامو واسه خودم نگه داشتم
اما حالا مي خوام بعضي هاشو بزام اينجا خوندنشم بد نيست
اين يك تيكه از داستانمه....
.........

يك بار بهت گفتم هوامو داشته باش يادته؟
اما حواست پي خودت نبود نمي دونستي كه من دارم از چي حرف مي زنم
وقتي مي گم هوامو داشته باش يعني چشمتو از روم بر ندار
اخه مي دوني كه كه چشات چقدر واسم مهمه اره از چشات مي گم كه
با دروغاش هميشه فريبم دادن اما من هميشه دوسشون داشتم اونقدر كه تو
عمقشون دروغات واسم عين راستي بود
يادته بهت گفتم اخه منو با چشات داري كجا مي كشوني؟ خنديدي
گفتي بيا كاريت نباشه
منم هي اومدم اومدم تا رسيدم ته تهش اما تو چشاتو دزديدي
هي نگات كردم هي گره انداختم وسط پيشونيم
همون گره كه هميشه مي گفتي جذابترم ميكنه
اما تو ديگه حواست پي خودت نبود ..........

۱ نظر:

xp گفت...

ماهی خسته به جويی باريک
شکوه می کرد ز تنگابه ی خود:
دل ِ من می خواهد
جُفتِ دريا بشوم
دل ِ من می خواهد
خود ِ دريا بشوم

پاسخش داد به آواز حزين
ماهی مانده به تور صياد:
اگر از جوی به رودی به چمی
واز آن رود به دريا بزنی
غم خود غرق کنی در مانداب
بزنی پُشتک و وارو در آب
موج در موج و غزلخوان
به شتاب
بروی تا ته دريا
بی تاب
هر بهاران پی جُفتت
شادان
بِدوی شور بسر
شوق بجان
عافيت، خواب کنی
آب شوی
خواب را پس زده
خيزاب شوی
تن و جان وا شده
سودا گردی
گمُ شوی در خود و
دريا گردی ؛
ياد ِ من باش
که در تور اسير
سفر ِ خاکی تلخم در پيش