۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

خاطره


دلم براي كسي تنگ است
كه سالها چشم بر راهش بودم
هستم و خواهم بود..

بهترين ايام عمرم
لحظه هاي با تو بودن
بود و هست و خواهد بود..

ذهن استدلاليم حسابي باهام لج
كرده مدام خاطرات جلو چشمامه..

باورم نمي شه كه تمام خاطراتم اونقدر خيالي به نظر بياد كه حتي خودمم

ديگه باورش نكنم كه بود كه حس كردمش..

حتي نمي دونم داره چه بلايي سرم مي ياد؟چرا دارم اينهمه پرسه ميزنم

تو خاطراتي كه هيچوقت برام سودي نداشت و نداره !

باورم نمي شه كه اينهمه راحت دارم فرو مي رم تو باتلاق ..

اما ديگه حتي باور خودمم بي خيال...

اي كاش هنوز هم اونقدر بچه بودم كه باورم مي شد اگه يكي

بادبادكشو بهم داد يعني دوسم داره....

هیچ نظری موجود نیست: